دارای دل و جرئت، دلیر، در تصوف عارف، خداشناس، برای مثال غلام عشق شو کاندیشه این است / همه صاحب دلان را پیشه این است (نظامی۲ - ۱۱۸)، سبک بار مردم سبک تر روند / حق این است و صاحب دلان بشنوند (سعدی۱ - ۶۱)، داری عشق، شوق و عاطفه
دارای دل و جرئت، دلیر، در تصوف عارف، خداشناس، برای مِثال غلام عشق شو کاندیشه این است / همه صاحب دلان را پیشه این است (نظامی۲ - ۱۱۸)، سبک بار مردم سبک تر روند / حق این است و صاحب دلان بشنوند (سعدی۱ - ۶۱)، داری عشق، شوق و عاطفه
خوشبخت، سعادتمند، نیک بخت، صاحب اقبال، خجسته، فرّخ فال، خوش طالع، بختیار، بلندبخت، خجسته فال، جوان بخت، فرخنده بخت، خجسته طالع، نیک اختر، مستسعد، مقبل، فرخنده طالع، سعید، سفیدبخت، اقبالمند، بلنداقبال، شادبخت، ایمن، نیکوبخت، طالع مند، نکوبخت برای مثال که از بی دولتان بگریز چون تیر / بنه در کوی صاحب دولتان گیر (نظامی۲ - ۲۴۲)، توانگر، برای مثال طریق و رسم صاحب دولتان است / که بنوازند مردان نکو را (سعدی۲ - ۶۸۳)، در تصوف عارف، عارف واصل
خوشبخت، سعادتمند، نیک بخت، صاحِب اِقبال، خَجَستِه، فَرُّخ فال، خوش طالِع، بَختیار، بُلَندبَخت، خَجَستِه فال، جوان بَخت، فَرخُندِه بَخت، خَجَستِه طالِع، نیک اَختَر، مُستَسعَد، مُقبِل، فَرخُندِه طالِع، سَعید، سِفیدبَخت، اِقبالمَند، بُلَنداِقبال، شادبَخت، اَیمَن، نیکوبَخت، طالِع مَند، نِکوبَخت برای مِثال که از بی دولتان بگریز چون تیر / بُنه در کوی صاحب دولتان گیر (نظامی۲ - ۲۴۲)، توانگر، برای مِثال طریق و رسم صاحب دولتان است / که بنوازند مردان نکو را (سعدی۲ - ۶۸۳)، در تصوف عارف، عارف واصل
لقب صاحب بن عباد است: گفتند مردمان که نیابند مردمان در هیچ فضل صاحب ری را نظیر و یار. فرخی. صاحب ری از حشم زیبد تو را وقت هنر حاتم طی از خدم زیبد تو را وقت سخا. عبدالواسع جبلی. رجوع به صاحب بن عباد شود
لقب صاحب بن عباد است: گفتند مردمان که نیابند مردمان در هیچ فضل صاحب ری را نظیر و یار. فرخی. صاحب ری از حشم زیبد تو را وقت هنر حاتم طی از خدم زیبد تو را وقت سخا. عبدالواسع جبلی. رجوع به صاحب بن عباد شود
میرزا آقا افشار از مردم ارومیه. خطاطی مشهور است و در نوشتن نستعلیق وحید عصر بود. چند کتاب به خط وی در استانبول چاپ شده است، از آنجمله کتاب گلستان است که بسال 1291 هجری قمری نوشته و به چاپ رسیده و درخور تمجید است. (از ریحانه الادب ج 2 ص 435)
میرزا آقا افشار از مردم ارومیه. خطاطی مشهور است و در نوشتن نستعلیق وحید عصر بود. چند کتاب به خط وی در استانبول چاپ شده است، از آنجمله کتاب گلستان است که بسال 1291 هجری قمری نوشته و به چاپ رسیده و درخور تمجید است. (از ریحانه الادب ج 2 ص 435)
مولانا صاحب بلخی، مولانادر فن شعر ماهر بود و در علم ادوار و موسیقی کامل ونادر، و در عملهای خود اشعار خود میانخانه ساخته است تا دلالت بر فضل او کند و از آن جمله عمل چهارگاه است که در میان مردم شهرت دارد و گویند جوکی میرزا در مجلس خود غیر از آن نمیگذاشت که قوالان چیز دیگر گویند و مطلع آن غزل که در عمل چهارگاه دارد، این است: همچو صبح از مهر رویت میزدم دمهای سرد تا رسم روزی به کویت دل بسی شبگیر کرد. و قصیدۀ مصنوع سلمان را جواب گفته و آنجا استعداد بسیار فهم میشود و در جواب قصیدۀ دیگر خواجه سلمان این مطلع از اوست: ز قامت تو به عالم قیامتی برخاست قیامت است قدت گربود قیامت راست. و در غزلیات او این مطلع هم مشهور است: تویی کان نمک ما شوربختان خدا این داد ما را و ترا آن. مخلص سخن آن است که مولانا از مردم رذل طمع میکرده و قوت طامعۀ او برعکس طالعش بوده و از آنجهت در نظر عزیزان خوار مینموده. مزارش در نواحی بلخ است. (از مجالس النفائس صص 15- 16)
مولانا صاحب بلخی، مولانادر فن شعر ماهر بود و در علم ادوار و موسیقی کامل ونادر، و در عملهای خود اشعار خود میانخانه ساخته است تا دلالت بر فضل او کند و از آن جمله عمل چهارگاه است که در میان مردم شهرت دارد و گویند جوکی میرزا در مجلس خود غیر از آن نمیگذاشت که قوالان چیز دیگر گویند و مطلع آن غزل که در عمل چهارگاه دارد، این است: همچو صبح از مهر رویت میزدم دمهای سرد تا رسم روزی به کویت دل بسی شبگیر کرد. و قصیدۀ مصنوع سلمان را جواب گفته و آنجا استعداد بسیار فهم میشود و در جواب قصیدۀ دیگر خواجه سلمان این مطلع از اوست: ز قامت تو به عالم قیامتی برخاست قیامت است قدت گربود قیامت راست. و در غزلیات او این مطلع هم مشهور است: تویی کان نمک ما شوربختان خدا این داد ما را و ترا آن. مخلص سخن آن است که مولانا از مردم رذل طمع میکرده و قوت طامعۀ او برعکس طالعش بوده و از آنجهت در نظر عزیزان خوار مینموده. مزارش در نواحی بلخ است. (از مجالس النفائس صص 15- 16)
دهی از دهستان پائین جام بخش تربت جام شهرستان مشهد، در 25000 گزی جنوب خاوری تربت جام، سر راه مالروعمومی تربت جام به قلعه حمام. جلگه، معتدل و سکنه 272 تن شیعه و حنفی (؟) فارسی زبان، آب آن از قنات و محصول آن غلات، پنبه، تریاک و شغل زراعت، مالداری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دهی از دهستان پائین جام بخش تربت جام شهرستان مشهد، در 25000 گزی جنوب خاوری تربت جام، سر راه مالروعمومی تربت جام به قلعه حمام. جلگه، معتدل و سکنه 272 تن شیعه و حنفی (؟) فارسی زبان، آب آن از قنات و محصول آن غلات، پنبه، تریاک و شغل زراعت، مالداری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
ظاهراً بمعنی مرزبان حاکم و یا رئیس باشد: و به نزدیک قشمیر رسیدند، چنگی بن سمهی که صاحب درب قشمیر بود به خدمت پیوست چو دانست که با افراط بأس و هیبت شمشیر او جز اسلام و استسلام چاره نیست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 409)
ظاهراً بمعنی مرزبان حاکم و یا رئیس باشد: و به نزدیک قشمیر رسیدند، چنگی بن سمهی که صاحب درب قشمیر بود به خدمت پیوست چو دانست که با افراط بأس و هیبت شمشیر او جز اسلام و استسلام چاره نیست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 409)
دردمند. مصیبت زده. آنکه دردی دارد: گر بود در ماتمی صد نوحه گر آه صاحب درد را باشد اثر. عطار. ، آنکه جذبه و شوقی دارد: عشق او را مرد صاحب درد باید شک مکن کاندر این آخر زمان صدرزمان است آنچنان. خاقانی. عارفان درویش صاحب درد را پادشا خوانند اگر نانیش نیست. سعدی
دردمند. مصیبت زده. آنکه دردی دارد: گر بود در ماتمی صد نوحه گر آه صاحب درد را باشد اثر. عطار. ، آنکه جذبه و شوقی دارد: عشق او را مرد صاحب درد باید شک مکن کاندر این آخر زمان صدرزمان است آنچنان. خاقانی. عارفان درویش صاحب درد را پادشا خوانند اگر نانیش نیست. سعدی
مقبل. خوش بخت. بختیار: که از بی دولتان بگریز چون تیر سرا در کوی صاحب دولتان گیر. نظامی. دست زن در ذیل صاحب دولتی تا ز افضالش بیابی رفعتی. مولوی. پدر گفت: تو را ای پسر در این نوبت فلک یاری کرد... که صاحب دولتی در تورسید. (گلستان). طریق و رسم صاحب دولتان است که بنوازند مردان نکو را. سعدی. ، عارف واصل: چون مرغ روحانیت طالب از بیضۀ بشریت بواسطۀ تربیت صاحب دولتی بیرون آید بعد از آن پروازگاه آن مرغ را جز حضرت ال̍ه کسی دیگر نمیداند. (انیس الطالبین ص 121) ، پادشاه: پس بگوی که خان داند که امروز مردم دو اقلیم بزرگ که زیر فرمان ما دو صاحب دولت اند، و بیگانگان دور و نزدیک از اطراف چشم نهاده تامیان ما حاصل دوستی بر چه جمله قرار گیرد. (تاریخ بیهقی ص 210). آفرین گویان عالم آفرین گویان شده پیش تخت چون توصاحب دولت از برنا و پیر. سوزنی. ، مالدار (در تداول عامّه)
مقبل. خوش بخت. بختیار: که از بی دولتان بگریز چون تیر سرا در کوی صاحب دولتان گیر. نظامی. دست زن در ذیل صاحب دولتی تا ز افضالش بیابی رفعتی. مولوی. پدر گفت: تو را ای پسر در این نوبت فلک یاری کرد... که صاحب دولتی در تورسید. (گلستان). طریق و رسم صاحب دولتان است که بنوازند مردان نکو را. سعدی. ، عارف واصل: چون مرغ روحانیت طالب از بیضۀ بشریت بواسطۀ تربیت صاحب دولتی بیرون آید بعد از آن پروازگاه آن مرغ را جز حضرت ال̍ه کسی دیگر نمیداند. (انیس الطالبین ص 121) ، پادشاه: پس بگوی که خان داند که امروز مردم دو اقلیم بزرگ که زیر فرمان ما دو صاحب دولت اند، و بیگانگان دور و نزدیک از اطراف چشم نهاده تامیان ما حاصل دوستی بر چه جمله قرار گیرد. (تاریخ بیهقی ص 210). آفرین گویان عالم آفرین گویان شده پیش تخت چون توصاحب دولت از برنا و پیر. سوزنی. ، مالدار (در تداول عامّه)
خرقه پوش. صوفی. آنکه دارای دلق است. رجوع به دلق شود. - میر صاحب دلق، عمر بن خطاب: به یار محرم غار و به میر صاحب دلق به پیر کشتۀ غوغا به شیر شرزۀ غاب. خاقانی
خرقه پوش. صوفی. آنکه دارای دلق است. رجوع به دلق شود. - میرِ صاحب دلق، عمر بن خطاب: به یار محرم غار و به میر صاحب دلق به پیر کشتۀ غوغا به شیر شرزۀ غاب. خاقانی
آگاه. بینا. دیده ور. عارف. صاحب حال. روشن ضمیر: غلام عشق شو کاندیشه این است همه صاحب دلان را پیشه این است. نظامی. شتابندگانی که صاحب دلند طلبکار آسایش منزلند. نظامی. دل اگر این مهرۀ آب و گل است خر هم از اقبال تو صاحب دل است. نظامی. گفت پیغمبر که زن بر عاقلان غالب آید سخت و بر صاحب دلان. مولوی. و در زمرۀ صاحب دلان متجلی نشود مگر آنگه که متحلی شود به زیور قبول امیر کبیر. (گلستان). صاحب دلی را گفتند: بدین خوبی که آفتاب است نشنیده ایم که کس او را دوست گرفتست. (گلستان). منجمی به خانه درآمد، یکی مرد بیگانه دید با زن او بهم نشسته، دشنام و سقط گفت... صاحب دلی بر این واقف شد. (گلستان). یکی از صاحب دلان زورآزمایی را دید بهم برآمده... (گلستان، باب دوم). عابدی را حکایت کنند که شبی ده من طعام بخوردی و تا به سحر ختمی بکردی. یکی از بزرگان شنید گفت:اگر نیم نانی بخوردی و بخفتی به نزدیک صاحب دلان پسندیده تر بودی. (گلستان). آورده اند که یکی از وزراء به زیردستان رحمت آوردی... روزی به خطاب ملک گرفتار آمد، همگنان در استخلاص او سعی کردند... تا ملک از سر خطای او درگذشت. صاحب دلی بر این حال اطلاع یافت. (گلستان، باب اول). ظالمی را حکایت کنند که هیزم درویشان خریدی به حیف و توانگران را دادی به طرح. صاحب دلی در حق او گفته بود... (گلستان، باب اول). یکی از ملوک...همی گفت که مرسوم فلان را... مضاعف کنید که ملازم درگاه است. صاحب دلی بشنید، فریاد از نهادش برآمد. پرسیدندش چه دیدی ؟ گفت مراتب بندگان به درگاه خداوند همین مثال است. (گلستان). وقتی در سفر حجاز طایفۀ جوانان صاحب دل همدم من بودند. (گلستان، باب دوم). بر رأی روشن صاحب دلان که روی سخن بدیشان است پوشیده نماند. (گلستان). نان از برای کنج عبادت گرفته اند صاحب دلان نه کنج عبادت برای نان. (گلستان، باب دوم). صاحب دلی به مدرسه آمد ز خانقاه بشکست عهد صحبت اهل طریق را. (گلستان، باب دوم). مگر صاحب دلی روزی به رحمت کند در حق درویشان دعائی. (گلستان). سخن را روی با صاحب دلان است نگویند از حرم الا به محرم. سعدی. صاحب دل و نیک سیرت و علامه گو کفش دریده باش و خلقان جامه. سعدی. جوانی هنرمند وفرزانه بود که در وعظ چالاک و مردانه بود نکونام و صاحب دل و حق پرست خط عارضش خوشتر از خط دست. سعدی (بوستان). به آخر نماند این حکایت نهفت به صاحب دلی بازگفتند و گفت. سعدی (بوستان). که مرد ارچه دانا و صاحب دل است به نزدیک بی دانشان جاهل است. سعدی (بوستان). شنیدم که صاحب دلی نیکمرد یکی خانه بر قامت خویش کرد. سعدی (بوستان). چنین گفت یک ره به صاحب دلی که عمرم بسر شد به بی حاصلی. سعدی (بوستان). سبکبار مردم سبکتر روند حق این است و صاحب دلان بشنوند. سعدی (بوستان). زبان دانی آمد به صاحب دلی که محکم فرومانده ام در گلی. سعدی (بوستان). خنک آنکه در صحبت عاقلان بیاموزد اخلاق صاحب دلان. سعدی (بوستان). یکی رفت و دینار از او صدهزار خلف ماند و صاحب دلی هوشیار. سعدی (بوستان). زبون باش تا پوستینت درند که صاحب دلان بار شوخان برند. سعدی (بوستان). دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا. حافظ. گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار صاحب دلان حکایت دل خوش ادا کنند. حافظ. حلقۀ زلفش تماشا خانه باد صباست جان صد صاحب دل آنجا بستۀ یک مو ببین. حافظ
آگاه. بینا. دیده ور. عارف. صاحب حال. روشن ضمیر: غلام عشق شو کاندیشه این است همه صاحب دلان را پیشه این است. نظامی. شتابندگانی که صاحب دلند طلبکار آسایش منزلند. نظامی. دل اگر این مهرۀ آب و گل است خر هم از اقبال تو صاحب دل است. نظامی. گفت پیغمبر که زن بر عاقلان غالب آید سخت و بر صاحب دلان. مولوی. و در زمرۀ صاحب دلان متجلی نشود مگر آنگه که متحلی شود به زیور قبول امیر کبیر. (گلستان). صاحب دلی را گفتند: بدین خوبی که آفتاب است نشنیده ایم که کس او را دوست گرفتست. (گلستان). منجمی به خانه درآمد، یکی مرد بیگانه دید با زن او بهم نشسته، دشنام و سقط گفت... صاحب دلی بر این واقف شد. (گلستان). یکی از صاحب دلان زورآزمایی را دید بهم برآمده... (گلستان، باب دوم). عابدی را حکایت کنند که شبی ده من طعام بخوردی و تا به سحر ختمی بکردی. یکی از بزرگان شنید گفت:اگر نیم نانی بخوردی و بخفتی به نزدیک صاحب دلان پسندیده تر بودی. (گلستان). آورده اند که یکی از وزراء به زیردستان رحمت آوردی... روزی به خطاب ملک گرفتار آمد، همگنان در استخلاص او سعی کردند... تا ملک از سر خطای او درگذشت. صاحب دلی بر این حال اطلاع یافت. (گلستان، باب اول). ظالمی را حکایت کنند که هیزم درویشان خریدی به حیف و توانگران را دادی به طرح. صاحب دلی در حق او گفته بود... (گلستان، باب اول). یکی از ملوک...همی گفت که مرسوم فلان را... مضاعف کنید که ملازم درگاه است. صاحب دلی بشنید، فریاد از نهادش برآمد. پرسیدندش چه دیدی ؟ گفت مراتب بندگان به درگاه خداوند همین مثال است. (گلستان). وقتی در سفر حجاز طایفۀ جوانان صاحب دل همدم من بودند. (گلستان، باب دوم). بر رأی روشن صاحب دلان که روی سخن بدیشان است پوشیده نماند. (گلستان). نان از برای کنج عبادت گرفته اند صاحب دلان نه کنج عبادت برای نان. (گلستان، باب دوم). صاحب دلی به مدرسه آمد ز خانقاه بشکست عهد صحبت اهل طریق را. (گلستان، باب دوم). مگر صاحب دلی روزی به رحمت کند در حق درویشان دعائی. (گلستان). سخن را روی با صاحب دلان است نگویند از حرم الا به محرم. سعدی. صاحب دل و نیک سیرت و علامه گو کفش دریده باش و خلقان جامه. سعدی. جوانی هنرمند وفرزانه بود که در وعظ چالاک و مردانه بود نکونام و صاحب دل و حق پرست خط عارضش خوشتر از خط دست. سعدی (بوستان). به آخر نماند این حکایت نهفت به صاحب دلی بازگفتند و گفت. سعدی (بوستان). که مرد ارچه دانا و صاحب دل است به نزدیک بی دانشان جاهل است. سعدی (بوستان). شنیدم که صاحب دلی نیکمرد یکی خانه بر قامت خویش کرد. سعدی (بوستان). چنین گفت یک ره به صاحب دلی که عمرم بسر شد به بی حاصلی. سعدی (بوستان). سبکبار مردم سبکتر روند حق این است و صاحب دلان بشنوند. سعدی (بوستان). زبان دانی آمد به صاحب دلی که محکم فرومانده ام در گلی. سعدی (بوستان). خنک آنکه در صحبت عاقلان بیاموزد اخلاق صاحب دلان. سعدی (بوستان). یکی رفت و دینار از او صدهزار خلف ماند و صاحب دلی هوشیار. سعدی (بوستان). زبون باش تا پوستینت درند که صاحب دلان بار شوخان برند. سعدی (بوستان). دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا. حافظ. گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار صاحب دلان حکایت دل خوش ادا کنند. حافظ. حلقۀ زلفش تماشا خانه باد صباست جان صد صاحب دل آنجا بستۀ یک مو ببین. حافظ